درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان جایی برای همه و آدرس nahid.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 38
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 39
بازدید ماه : 71
بازدید کل : 43820
تعداد مطالب : 44
تعداد نظرات : 22
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


جایی برای همه
چهار شنبه 28 خرداد 1393برچسب:داستان طنز,داستان خنده دار,داستان کوتاه,داستان, :: 1:39 ::  نويسنده : ناهید       

ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﺑﻮﺩ، پسر ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻭ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﺶ ﮔﻔﺖ :

ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺸﯿﻨﻢ

ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﮔﻔﺖ : ﺍﻣﺸﺐ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﺕ ﻧﻤﯿﺎﻡ

ﻫﻤﻪ ﯼ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﺎﻥ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ پسر ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ و پسرﮎ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﺷﺪ

پس ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﺩﺧﺘﺮ ﻭﺳﺎﯾﻞ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﮐﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯿﺸﺪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﺭ ﮔﻮﺵ پسره ﮔﻔﺖ :

.

.

ﻣﻦ ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎﺳﯽ ﺧﻮﻧﺪﻡ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩﻡ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺯﺩﻩ ﺑﺸﯽ

پسرﮎ ﺑﻠﻨﺪ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ :" ﺍﻭﻩ ﺷﺒﯽ 200 ﺩﻻﺭ ﺯﯾﺎﺩﻩ"

ﻫﻤﻪ ﯼ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﺎﻥ ﺑﺎ ﻧﻔﺮﺕ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ .

پسرک ﭼﺸﻤﮑﯽ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :

ﻣﻦم ﺣﻘﻮﻕ ﻣﯿﺨﻮﻧﻢ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﻄﻮﺭ ﺑﯽ ﮔﻨﺎﻩ ﺭﻭ ﮔﻨﺎﻫﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ



جمعه 20 آبان 1390برچسب:داستان,داستان جالب,, :: 21:29 ::  نويسنده : ناهید       

 من تقریباً تو دستشویی نشسته بودم که از دستشویی کناری صدایی شنیدم که گفت :سلام حالت خوبه ؟

 

من اصلاً عادت ندارم که تو دستشویی مردانه هر کی رو که پیدا کردم شروع کنم به حرف زدن باهاش ، اما نمی دونم اون روز چِم شده بود که پاسخ واقعاً خجالت آوری دادم ؛

 

- حالم خیلی خیلی توپه .


بعدش اون آقاهه پرسید ؛


- خوب چه خبر ؟ چه کار می خوای بکنی ؟


با خودم گفتم ، این دیگه چه سؤالی بود ؟ اون موقع فکرم عجیب ریخت به هم برای همین گفتم ؛


- اُه منم مثل خودت فقط داشتم از اینجا می گذشتم .


وقتی سؤال بعدی شو شنیدم ، دیدم که اوضاع داره یه جورایی ناجور میشه ، به هر ترفندی بود خواستم سریع قضیه رو تموم کنم ؛


- منم می تونم بیام طرفت ؟


آره سؤال یه کمی برام سنگین بود . با خودم فکر کردم که اگه مؤدب باشم و با حفظ احترام صحبت مون رو تموم کنم ، مناسب تره ، بخاطر همین بهش گفتم ؛


- نه الآن یکم سرم شلوغه !


یک دفعه صدای عصبی فردی رو شنیدم که گفت :


- ببین . من بعداً باهات تماس می گیرم . یه احمقی داخل دستشویی بغلی همش داره به همه سؤال های من جواب می ده !!! ول کن هم نیست .



پنج شنبه 26 اسفند 1389برچسب:بهلول,داستان, :: 23:34 ::  نويسنده : ناهید       

 

روزی بهلول به حمام رفت، ولی خدمتکاران حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن طور که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند.
با این حال بهلول وقت خروج از حمام ده دیناری که به همراه داشت یک جا به استاد حمام داد.
کارگران حمامی چون این بذل و بخشش را بدیدند، همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی نمودند.

 

بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت. ولی این دفعه تمام کارگران با احترام کامل او را شستشو نموده و بسیار مواظبت نمودند. ولی با اینهمه سعی و کوشش کارگران، بهلول به هنگام خروج فقط یک دینار به آنها داد.
حمامی متغیر گردیده پرسیدند:« سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست؟»
بهلول گفت:«مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده بودم پرداختم و مزد آن روز حمام را امروز می پردازم تا شما ادب شده و رعایت مشتری های خود را بکنید.»


صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد