آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان
|
جایی برای همه
من تقریباً تو دستشویی نشسته بودم که از دستشویی کناری صدایی شنیدم که گفت :سلام حالت خوبه ؟
من اصلاً عادت ندارم که تو دستشویی مردانه هر کی رو که پیدا کردم شروع کنم به حرف زدن باهاش ، اما نمی دونم اون روز چِم شده بود که پاسخ واقعاً خجالت آوری دادم ؛
- حالم خیلی خیلی توپه .
خدا مرحم تمام دردهاست ، هر چه عمق خراشهای وجودت بیشتر باشد خدا برای پر کردنش بیشتر در وجودت جای میگیرد . .
***********************************
الهی نه من آنم که ز فیض نگهت چشم بپوشم نه تو آنی که گدا را ننوازی به نگاهی در اگر باز نگردد نروم باز به جایی پشت دیوار نشینم چو گدا بر سر راهی . . .
***********************************
خدایا در ۲ راهی زندگی ام تابلوی راهت را محکم قرار بده نکند که با نسیمی راهم را کج کنم . . .
***********************************
خدایا من به عنوان بنده حاجتم را گفتم امیدوارم اگر قرار به برآورده نشدنش هست از حکمت تو باشد تا بی لیاقتی من . . .
***********************************
خدایا ! اگر زارم، در تو زاریدن خوش است و گر نازم به تو نازیدن خوشست . . .
***********************************
دنیای آشفته ی درونم را که تنها از نگاه تو پیداست ، با لالایی مهربان خود ، آرام کن تا وجود داشتن و بودن را به زیبایی احساس کنم . . .
***********************************
خدایا عجب از آدمی، که نشانه هایت را می بیند و انکارت می کند و عجب از تو که انکارش را میبینی و مهربانی میکنی . . .
***********************************
حضرت عشق بفرما که دلم خانه توست سر عقل آمده آن بنده که دیوانه توست . . .
***********************************
حکایت عجیبیست رفتار ما خداوند می بیند و می پوشاند مردم نمی بینند و فریاد می زنند . . .
***********************************
خداوندا تقدیر عزیزانم را زیبا بنویس تا من جز لبخند آنها چیزی نبینم . . .
***********************************
به نام خالقی که تنهاست ولی تنهایی را برای مخلوقاتش نمی پسندد . . .
***********************************
هیچگاه دلت را به روزگار مسپار که دریایی از ناامیدی هست دلت را به خدا بسپار که دریایی از امید است . . .
***********************************
غرق گناهم به که روی آورم / نامه سیاهم به که روی آورم از غم و غصه شده ام زیر و رو / غیر خدایم به که روی آورم . . .
***********************************
خدا را در دور دستها، در انتهای افق و یا در اوج آسمانها جستجو مکن نگاهی به اعماق وجودت بیانداز . . .
***********************************
خدایا بزرگ و توانا تویی / رحیم و، رئوفی و یکتا تویی پر از مهری و بخشش و مغفرت / که ما قطره هستیم و دریا تویی . . فروردین : یا روز میمیرند یا شب.
پنج شنبه 24 شهريور 1390برچسب:, :: 18:59 :: نويسنده : ناهید
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟ پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد. چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::
همسر: چکار میکنی بعد اینکه من بمیرم؟ میری زن دیگه میگیری؟ شوهر: قطعا نه! همسر: چرا که نه؟ دوست نداری دوباره متاهل بشی؟ شوهر: خوب معلومه که میخوام همسر: خوب چرا پس نمیخوای دوباره ازدواج کنی؟ شوهر: باشه باشه دوباره ازدواج میکنم همسر: ازدواج میکنی واقعا؟ شوهر: ......!؟ همسر: یعنی تو همین خونمون باهاش زندگی میکنی؟ شوهر: البته خوب اینجا خونه خوب و بزرگیه همسر: باهاش روی تختمون هم میخوابی؟ شوهر: مگه جای دیگه هم میتونیم بخوابیم؟ همسر: بهش اجازه هم میدی ماشینم رو برونه؟ شوهر: احتمال زیاد، خوب ماشین نو هست دیگه همسر: عکسهای من رو هم با عکسهاش عوض میکنی؟ شوهر: اگر جای مناسبی باشه چرا که نه؟ همسر: جواهراتم رو هم بهش میدی؟ شوهر: مطمئنم که اون جواهرات مخصوص خودش رو طلب میکنه همسر: یعنی کفشم رو هم میپوشه؟ شوهر: نه سایزش 38 هست همسر: [سکوت] شوهر: [گند زدم!] از خدا پرسیدم چی دوست داری؟ گفت :سخاوت دیوانه گفت: حماقت غم گفت: ملامت کوه گفت:صلابت معشوق گفت: نگاهت فدای تو که گفتی: رفاقت يك مركز خريد وجود داشت كه زنان ميتوانستند به آنجا بروند و مردي را انتخاب كنند كه شوهر آنان باشد. اين مركز پنج طبقه داشت و هرچه به طبقات بالاتر ميرفتند خصوصيات مثبت مردان بيشتر ميشد. اما اگر در طبقه اي دري را باز كنند بايد از همان طبقه مردي را انتخاب كنند و اگر به طبقه بالاتر رفتند ديگر اجازه برگشت ندارند و هر شخص فقط يكبار ميتواند از اين مركز استفاده نمايد. روزي دو دختر كه با هم دوست بودند به اين مركز رفتند تا شوهر مورد نظر خود را انتخاب كنند.
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
![]() |